خاطرات دانشجویی
بسیاری از شکست ها و افسردگی امروز، افراد ریشه در گذشته و خاطره ای تلخ از دیروز دارد و قرار گرفتن در قله علم و کمال و موفقیت نیز از نقطه آغازی خبر می دهد که از آن به خاطره ای شیرین یاد می شود .
خاطره هر چه که باشد; تلخ یا شیرین، گرچه پنجره ای است روبه گذشته اما رابطه ای تنگاتنگ با امروز و آینده ما دارد لحظه لحظه زندگی امروز ما خاطره ای است از فردا و این ما هستیم که با خاطرات فردا در امروزمان، فردایمان را، شخصیت علمی و معنوی مان و زندگی آینده مان را می سازیم . پس بیایید اگر فردا دفتر خاطراتمان را ورق زدیم و امروزمان را در آن به تماشا نشستیم از آن به زیباترین خاطره زندگی خود یاد کنیم .
آخری که اول شد
مشترک 071153
یک روز که جلسه ای در دفتر نهاد دانشگاه تشکیل شده بود، مسؤول نهاد دانشگاهمان آمد و اعلام کرد که برای سفر مبارک مکه و مدینه یک نفر سهمیه به ما داده اند و من نیز تصمیم گرفتم امروز از میان جمع شما قرعه کشی کنیم و یک نفر را به نیابت دیگران به زیارت خانه خدا بفرستیم، ما که حدودا جمعی 20 نفره بودیم همگی اسامی خود را نوشتیم و داخل کیسه قرعه کشی انداختیم، زمانی که حاج آقا (مسئول دفتر نهاد) می خواستند قرعه را بیرون بکشند یکی در زد و با حاج آقا کار داشت، خود ایشان وقتی دید جلسه است گفت پس من بعدا می آیم، حاج آقا گفتند که نه بیا تو الان کارم تمام می شود خلاصه ایشان آمدند تو و حاج آقا پیشنهاد دادند حالا که شما تشریف آوردید اینجا اسم خود را بنویسید و در این قرعه کشی شرکت کنید . خلاصه حاج آقا پس از یک توسل کوچک یکی از برگه ها را بیرون کشیدند، برگه ای که برای همگی ما باعث تعجب بسیار شد، شاید باورش مشکل باشد ولی اسم همان آقا که در آخرین لحظه در زده بود و واردشده بود در آمد .
دخیلی بر صندلی
مریم سیوف جهرمی/فیزیک پیام نور جهرم
سر کلاس مغناطیسی بودیم . استاد به تدریس مشغول بود و من سراپایم گوش . از آنجایی که سرهای مزاحم زیادتر از همیشه بود، دائم می بایستی گردنم را کج می کردم . دیدم نه خیر نمی شود . تصمیم گرفتم روی صندلی اندکی جابه جا شوم . ولی نتوانستم از جایم جم بخورم . از آنجایی که نمی خواستم سر رشته مطلب را از دست بدهم اهمیتی ندادم و گردن کج کردن را دوباره آغاز کردم . ولی مگر این همه کله می گذاشتند، عزم را جزم کرده که روی صندلی جابه جا شوم . با این عزم راسخ دو پایه سمت راست صندلی به هوا بلند شد . عزم را رها کردم که صدای صندلی بلند شد: شطرق ... روی استاد به این طرف کلاس چرخید قیافه خود را چنان محو درس نشان دادم که اصلا صدای گوش خراشی وجود نداشته است . استاد هم اهمیتی نداد و به ادامه درس پرداخت . من هنوز در پی علت بودم و شاخ هایم در پی رشد که صدای دوستم (خانم . .). از پشت سر با رعایت ادب و احترام دوریالی کج مرا با چکشش صاف کرد: «خانم فلانی ... صندلی که حاجت نمی دهد! اگر کمربند مانتویت را به یک امامزاده دخیل کنی بیشتر حاجت خواهی گرفت!»
چرتی پشت میز استاد
علیرضا شاهرودیان/شیمی کاشان
بعدازظهر یکی از روزها خیلی خسته بودم و دنبال جایی برای استراحت مختصری می گشتم که با یه کلاس خالی مواجه شدم . چون از ساعت شروع کلاس گذشته بود و کسی در آنجا حضور نداشت طبق روال معمول کلاسی در آنجا تشکیل نمی شد . من هم از فرصت استفاده کردم و در رو بستم و پشت میز استاد مشغول استراحت شدم . با اینکه یک بار احساس کردم صدای سخنرانی می یاد ولی چون در عالم خواب بودم به آن اهمیتی ندادم و به استراحت خود ادامه دادم . وقتی برای بار دوم صدای یکی از استادانمون به گوشم رسید احساس کردم مساله جدی است و کم کم سعی کردم به عالم خودمون بیام . بیدار شدن همانا، خود را درکلاس درس وپشت میز استاد در حال تدریس دیدن همانا! در اون لحظه می خواستم زمین آغوش گرم خود را برام بگشاید . من که اگه مدتی دیگه اونجا ایستاده بودم به آب روان تبدیل می شدم با عذر خواهی از کلاس خارج شدم بعدا فهمیدم که کلاس فوق با هماهنگی قبلی با تاخیرشروع شده بود و پسری هم در اون کلاس نبود که منو بیدار کنه و تلاش محترمانه استاد برای بیدار کردن من هم بی نتیجه مانده بود .
باز هم تخم مرغ
مریم عزیزی/ادبیات فارسی پیام نور جهرم
ماه رمضان بود و من آن شب نزد دوستان دانشجویم مهمان بودم ، آن شب بچه ها بعد از مدتها می خواستند غذای خوب و خوشمزه ای درست کنند . ماکارانی غذای پیشنهادی همه بود . بعد از توافق الهام با کمک زهرا سحری آن شب را آماده کردند . بوی غذا تمام خانه را پر کرده بود معلوم بود که حسابی خوشمزه شده، همگی شکم ها را صابون زده و از اینکه امشب مثل شب های قبل از تخم مرغ آب پزخبری نیست خوشحال بودند . نیمه شب فاطمه با صدای ساعت زودتر از همه بیدار شده سفره را پهن کرده و آماده کرده بود و بعد یکی یکی بچه ها را بیدار کرد . خلاصه بعد از شستن دست و صورت همگی کنار سفره نشستیم . بوی نامطبوعی اتاق را فرا گرفته بود . نگاهی به طرف ماکارونی وسط سفره انداختیم ، ماکارانی ها کاملا لزج و چسبنده شده بود و تغییر رنگ داده بودند، الهام کمی از آن را به طرف دهانش برد اما با شنیدن بو و طعم آن دچار تهوع شد . همگی متحیرانه یکدیگر را نگاه می کردیم ، یعنی ... . ناگهان زهرا سریع بلندشد و به طرف آشپزخانه رفت ، اندکی بعد با شیشه روغن مایع برگشت رو به فاطمه کرد و گفت; از این روغن روی ماکارانی ریختی و فاطمه با سر تایید کرد . زهرا گفت: امروز یک بطری بزرگ مایع ظرفشویی گرفتم و چون ظرف آن بزرگ بود استفاده از آن مشکل بود به ناچار مقداری از آن را درون شیشه خالی روغن مایع ریختم و حالا فاطمه اشتباهی به جای روغن، مایع ظرفشویی روی غذا ریخته . با شنیدن صدای زهرا مانده بودیم بخندیم یا گریه کنیم . خلاصه آن شب هم با کمال تاسف مثل شبهای پیش تخم مرغ آب پز زینت سفره شد و ...
ادخلوها بسلام آمنین
ساره همتیان/فقه و حقوق شهید چمران اهواز
ترم اول که وارد دانشگاه شده بودیم خیلی احساس غربت می کردیم و تصمیم گرفتم برای خانواده نامه بنویسم من و یکی دیگر از دوستانم که ترم اولی بودیم از یکی از بچه ها که ترم بالایی بود آدرس خوابگاه را گرفتیم به این مضمون: اهواز بلوار گلستان مجتمع خوابگاهی شهید چمران حجر 46 بلوک ... اتاق ... دوستم سؤال کرد حجر 46 یعنی چه دانشجوی ترم بالایی گفت برای اینکه نامه حتما به دستتان برسد شما باید آن را بنویسید ما هم نوشتیم و نامه را پست کردیم یک روز بر حسب اتفاق آدرس را برای یکی دیگر از بچه ها خواندیم که بچه های اتاق شروع کردن به خندیدن ما آن زمان علت خنده آنها را متوجه نشدیم ولی بعد فهمیدیم که حجر 46 مربوط میشود به جمله بالای تابلو خوابگاه
ادخلوها بسلام آمنین حجر - 46
و زیر آن نوشته بودمجتمع خوابگاهی شهید چمران اهواز حالا هر موقع آن تابلو را می بینیم همیشه به یاد این خاطره می خندیم .
یا الله
اعظم نجارپور/زیست شناسی تربیت معلم سبزوار
از سرویس که پیاده شدیم با عجله به سمت نمازخانه خوابگاه دویدیم تا خودمان را به نماز جماعت برسانیم . دم در نمازخانه، دوستم درحال درآوردن کفش هایش، قبل از اینکه ببیند به کجای نماز رسیده اند با صدای بلند گفت: یاالله .
با گفتن این کلمه همه نماز گزارها برگشتند و به ما نگاه کردند .
تازه آن وقت با شنیدن آیه «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی ... .» فهمیدیم که همین الان نماز را سلام داده اند .
تخم مرغ گنجشک!!
محمد حاج ملا عسگری/فقه و حقوق قم
یک روز در سر کلاس استاد درباره حلال و حرام بودن حیوانات صحبت می کردند . ایشان در آن بحث گفتند هر حیوانی که حلال گوشت است تخم آن حیوان هم حلال و اگر آن حیوان حرام گوشت است پس تخم آن حیوان هم حرام می باشد در اثنای سخنان استاد یکی از دانشجویان پرسید که استاد ببخشید: آیا تخم مرغ گنجشک حلال است یا حرام!؟
که به یک باره در کلاس غوغایی به پا شد .
نه مداح می خواست و نه مرثیه خوان
زهرا نیکوبخت/ریاضی کاربردی مبارکه
آرام آرام و با دلهایی بی قرار قدم به شهر پیامبر (ص) گذاشتیم ، شهری که علی و فاطمه (ص) در آن گام نهاده بودند . شهری که نیمی از بهشت است و جای پای امامانمان را در خاک آن می توان دید . از جلوی گنبد سبز رسول الله (ص) گذشتیم ، گنبدی که برای شهر مدینه همچون نگین سبز می ماند .
برای ورود به مسجد النبی از خیابانهایی گذشتیم . وارد مسجدالنبی که شدیم من هنوز بهت زده بودم که روبروی خود نرده های بقیع را دیدم .
وقتی کنار این خاک ایستادم غربت بقیع را باور کردم .
خدایا! مدینه چه آشنا بود و بقیع چقدر غریب . اینجا تنها جایی بود که نه مداح می خواست و نه مرثیه خوان و همان جایی است که پیامبر (ص) در موردش فرموده اند: «در روز قیامت نخستین مکانی که شکافته می شود، بقیع است و از آن هفتاد هزار نفر در صحرای محشر حاضر می شوندکه چهره هاشان چون ماه شب چهارده می درخشد و بی حساب وارد بهشت میشوند .»
ساعتی بعد با قدمهایی آرام وارد حرم پیامبر (ص) شدیم با دیدن درب کوچکی که کنار نرده های سبزرنگی بود نفسم در سینه حبس شد . آری! آنجا خانه یگانه دختر پیامبر (ص) بود . چه کوچک و چه ساده بود . اینجا خانه فاطمه (س) بانویی بود که نه تنها در زمان خودش جور و ستم کشید بلکه اکنون نیز غریب و مظلوم است آنچنانکه کسی جرات نزدیک شدن به طرف خانه آن بزرگوار را ندارد .
تو یکی دیگه حرف نزن
محمد باقر عبدالحسینی نیک/ریاضی کاربردی کاشان
ترم اولی بودم و تازه از دیو کنکور خلاص شده بودم . من و خیلی های دیگه رو جو دانشگاه حسابی گرفته بود . در کلاسها معمولا سربه سر اساتید می گذاشتیم .
یک روز از گروه قبل (که ما بعداز آنها کلاس داشتیم) نوشته استاد - خانم محمدی - روی تخته سیاه باقی مانده بود که 8Azar امتحان میان ترم . تا آمدن استاد بیست دقیقه ای وقت بود . من هم با اصرار دوستان و البته شیطنت خودم روانه تخته سیاه شدم تا » صدایی از پشت شنیدم که می گفت با حروفCapital می نویسی؟ من که تا چند لحظه پیش با رفقا برای نوشتن یا ننوشتن کلی بحث کرده بودم وکلافه بودم فکر کردم این صدا از جانب دوستم امیر است و در همان حین که بقیه رو می نوشتم گفتم: «برو گمشو تو یکی دیگه حرف نزن!» ناگهان یه لحظه برگشتم دیدم ای وای خانم محمدی است . یک جیغی کشیدم و مثل جن زده ها کلاس رو ترک کردم که کلاس منفجر شد . وقتی وارد کلاس شدم درس شروع شده بود، پیش استاد رفتم و معذرت خواهی کردم ولی استاد محترممان با کمال تواضع گفتند نیازی نیست . شما مرا ببخشید که شما رو ترسوندم .
آهای: اینجا کاروانسرای عباسی نیست
مصطفی مظاهری/مشاوره اصفهان
چون اهل روستا هستم تابستانها به کار کشاورزی مشغولیم . آن سال دانشگاه هاباز شده بودند و من حتی فرصت ثبت نام هم نکرده بودم . یک روز پس از کار طاقت فرسا گفتم خوب است سری به دانشگاه بروم ببینم دنیا دست کیست . با همان قیافه زوار در رفته و چهره ای که سه ماه تمام آفتاب خورده بود به اصفهان آمدم . مثل همیشه با همان ابهت از درب ورودی می خواستم داخل شوم که یکی از نگهبان ها فریاد زد: آهای پسر کجا می روی بیا برو بیرون . مگر اینجا کاروانسرای عباسی است که سرت را پایین انداخته ای و به داخل می روی اینجا دانشگاه است من ماجرا را پیش خودم حدس زدم ولی به من خیلی برخورده بود فکری به سرم رسید . پیش نگهبان برگشتم و گفتم نمی دانستم اینجا کاروانسرا است مگر اینجا اداره کشاورزی نیست؟ راستش ما داریم در دهمان یک گاوداری می زنیم برای تامین کارگر به من آدرس اینجا را داده اند و گفته اند کارگر اینجا زیاد است اکثرا هم بیکار هستند حالا خودت می آیی برویم یا نه . نگهبان دستم را مثل یک زندانی گرفت و به بیرون هدایتم کرد وقتی بیرون درب رسیدم گفتم آقای مشهدی من سواد ندارم . محض رضای خدا این آدرس را نشانم بده و کارت دانشجویی ام را به او دادم . آقای نگهبان کارت را نگاهی کرد و بعد هم چهره مرا برانداز کرد و فهمید که اشتباه کرده است شروع به عذرخواهی کرد من به او گفتم من زیاد هم ناراحت نشدم و مساله مهمی نیست ولی شما اکثرا با بچه های روستا همین برخورد را دارید ما که از مریخ نیامده ایم ... از آن موقع باآن نگهبان رفیق شدم و هر موقع مرا می دید می ایستاد و چند دقیقه با هم صحبت می کردیم .
روزی که از آن ور دنیا مجله ای رسید
مشترک 071149
ما اگه دانشجو بودیم که سرمون رو می گذاشتیم و می مردیم! دلم برات بگه که حدود مرداد ماه سال هزار و سی صدو هشتاد و نج بود که دانشگاه آدم ساز در رشته راه های آدم شدن من رو قبول کرد خلاصه کنم مطلب رو که زودتر بریم سر اصل مطلب، خلاصه، ما رفتیم توی دانشگاه دیدیم که واویلا برخلاف سایر دانشگاه ها هیچ مشکلی نداریم از غذای سلف گرفته تا خواب گاه و نحوه درس دادن اساتید هیچ مشکلی مشاهده نمی شود . این که دیدیم نه مشکلیه که شلوغ بازی کنیم و نه مشکلیه که درس نخونیم نتیجه گرفتیم باید مثل یک دانشجوی خوب درس بخوانیم و بنابر همین استدلال نشستیم و درس خوندیم تا این که یه روز دیدیم یه مجله از اون ور دنیا (منظورم قم است آخه ما توی جزایر بلبل درس می خواندیم و صفا!) اومده با جلد قشنگ و با کلاس روش رو خوب توجه نکردیم ولی یه جاش نوشته بود porsimoon یا به قولی . porseman
هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است
اعظم صادقی/جهرم
قرار شد هر کس دیرتر از موعد، وارد کلاس شود، جلسه بعد با جعبه شیرینی وارد شود واینجا بود که جمله معروف «دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است » به اقتضای زمان تحریف شد .
چه روزهایی که چای و چادر به دست، هراسان به طرف سرویس می دویدم آن هم فقط به خاطر ترس از جریمه! و چه روزهای که چون دیر می شد بالاجبار در حیاط و بوفه و دانشکده های دیگر پرسه می زدم اما رخساره به استاد نمی نمودم!
همه چیز با خوبی و جعبه شیرینی می گذشت - مخصوصا برای من که در یک ترم به اندازه دو تا بلیط رفت و برگشت شهرستان، پول شیرینی داده بودم - تا روزی که ضرب المثل «چاه مکن بهر کسی » مصداق یافت و آن، روزی بود که استاد، دیر آمد و از ترس ما، به خصوص این جانب در همان جلسه با جعبه شیرینی وارد شد امااز قضا و بخت بد!!! این حقیر «هرگز نرسیدن » را ترجیح داده بودم و نمی دانستم امروز، روز جبران مافات است .
آن روز گذشت و ترم های دیگر نیز; آن روز از ترس جریمه استاد و ضرر مالی، لیوانی چای را در سرویس سر می کشیدم و امروز از ترس مدیر، صبحانه را در تاکسی صرف می کنم; اما امروز می دانم اگر دانش آموزی بعد از معلم وارد کلاس شود یا در بین درس، کلاس را ترک کند یا در کلاس به ا مور شخصی خود یا صحبت با دیگری مشغول شود و یا به نحوه نشستن و حرف زدن خود بی توجه باشد، چقدر معلم، احساس دلتنگی می کند . احساس می کند شاگرد، او را و حرمتش را نادیده گرفته است و من شرمنده ام از اساتیدی که روزهایی را در خدمتشان بودم اما نه از قصد که از جهل، کلاس را و حرمت ایشان را نادیده گرفتم .
و امروز، بیچاره دانش آموزی که بعد از من وارد کلاس شود آن وقت من می دانم و او و اخراج از کلاس و نمره منفی!!!
آخه بچه ها که گذشته منو نمی دونن .
شبی که فهمیدم ما همه وسیله ایم
مسلم توکلی وردنجانی/تربیت معلم شهید مطهری شیراز
غروب غریبی است . شب، شب شهادت دختر 3 ساله آقا امام حسین (ع)، حضرت رقیه (س) است . با یاس و ناامیدی به طرف مسجد می روم تا رادیو را روشن کنم . تمام این مدت در این فکرم آقا جان مددی کن و توفیقی بده که امشب مراسم عزاداری مختصری در مسجد برگزار کنیم و این شب همین طور در سکوت بر ما نگذرد . آخر تمام بچه هایی که مداح بوند چون امشب از تهران مداح به شیراز آمده برای بهره مندی بیش تر به آن جا رفته اند .
نمازم را می خوانم . اما هنوز خبری از هیچ کدام از بچه های مداح در مسجد نیست . به سلف سرویس می روم تا شام بخورم . ناگاه در سلف می بینم که سید نیز برای خوردن شام به سلف سرویس آید . خدا می داند که در آن موقع دیگر مثل این بود که دارم خواب می بینم . سید که به شیراز رفته بود الان اینجا چکار می کند . به طرف او می روم .
این جا بود که فهمیدم که ما همه وسیله ایم و تمام این مراسم هایی که به یاد و نام آن ها برگزار می شود از مدد قدرت و توفیق خود آن بزرگواران است .
صحبت به زبان انگلیسی همیشه آبرو نمی آورد!
سیدموسی حسینی/پرستاری شهید بهشتی
یادم می آید هنگامی که ترم سه پرستاری بودم یکی از واحدهای کارآموزی ما در بیمارستان لقمان حکیم بود . در بخشی که ما کارورزی داشتیم بیماری بود که احتمال داده بودند تومور مغزی داشته باشد و به همین جهت برای بررسی بیش تر در بخش بستری شده بود .
استاد ما که علاقه زیادی به آموزش بالینی داشت یک روز ما را کنار تخت مریض جمع کرده و شروع به صحبت دوباره وضعیت بیمار نمود و از آن جایی که همراه مریض نیز در کنار ما حضور داشت و استاد نمی خواست وی از وضعیت وخیم بیمارش مطلع شود مطالب را به صورت دست و پا شکسته به انگلیسی بیان می کرد و ما که سه واحد عمومی و سه واحد تخصصی زبان انگلیسی را گذرانده بودیم با Yes و No گفتن های غلیظ وی را همراهی می کردیم .
استاد می گفت: مریض احتمال دارد تومور مغزی داشته باشد و درصورت وجود این تومور، بر حسب محل قرارگیری آن، ممکن است مشکلات مختلفی برای مریض پیش بیاید . مثلا کور، کر و یا لال شود . یکی از اندام هایش و یا تمام آن ها فلج شود و یا حتی کنترل ادرار و مدفوع خویش را نیز از دست بدهد و هزار و یک بلای عجیب و غریب دیگر اسم برد که ممکن است مریض دچار آن گردد .
حالا قیافه ما را زمانی مجسم کنید که فهمیدیم همراه مریض برادر وی بوده و مترجم شبکه چهارم سیما است ... !
از کدام لغت نامه آورده ای
لیلاالسادات مروجی/علوم قرآن و حدیث تهران
آقا پسر فکر نمی کرد در دانشگاه هم ازش درس بپرسند . ترم یک و جلسات اول بود، و استاد یکی از دروس - ضمن حل تمرین - به معنای یک کلمه گیر داده بود، هر معنی می گفت، استاد می پرسید از کدام لغت نامه آورده ای! بالاخره اسم یک فرهنگ را بهش رساندند و او هم گفت . غافل از این که سر استاد کلاه نمی رود . با آوردن اسم آن لغت نامه، ناگهان استاد با چهره ای عصبانی دانشجو را به پای میز خواند! بیچاره باترس و لرز از جا بلند شد . ما هم تعجب کرده بودیم: نکند ... ! این چند قدم برای او و همه ما چندین کیلومتر طول کشید . فکر همه چیز را می کردیم، جز این که استاد دلسوز و دقیق ما، کلید اتاق و کتابخانه شخصی خود را در اختیار آن همکلاسی ما بگذارد، تا او برود و آن فرهنگ لغت مورد بحث را به کلاس بیاورد، و بعد باکمک هم، معنای صحیح آن لغت را به دست بیاورند! (تنبیه علمی)
کلمات کلیدی
استاد | اسم | خوابگاه | دانشجو | کلاس | مداح | ترم | صندلی |
موارد مرتبط با کلیدواژه
جذابیت کلاسداریمقالات
جذابیت کلاسداری یکی از منبریهای کاشان به نام آقای گلسرخی به حسینه اعظم اهواز دعو...
چکیدهمقالات
هدف از ایجاد و توسعه این کلاس جدید شبیه سازی جستجوی WildCard دیتابیس های استاندارد به