وقتی هنوز خیلی كوچك بودم یکی از خواهرانم را بزرگترین آنها (رارا)به شوهری دادند که یکی از طلاب علوم دینی قم بود و قرار بود به زودی به جای پدرش آخوند دهات بلوك زهرا .بشود این شوهر خواهر که اولین داماد خانواده ما بود اصلاً از اهالی ابراهیم آباد بود که یکی از دو ده مورد بحث درین دفتر است و پدرش چند سالی بود که از آنجا رخت بربسته به ده مجاور یعنی سگزآباد کوچ کرده بود که دومین ده مورد بحث درین مختصر است. یاد این پدر بخیر باد که معروف به حاج شیخ روح الله بود ومرد بسیار محترمی بود و نفوذ کلامی داشت و در تمام بلوک زهرا - که امور دینی و روحانی خود را زیر نظر او می رسیدند - حتی اشرار و پادارکشان نیز گفته اش را روی چشم می.گذاشتند یادم نیست پدر دامادمان کی مرد و نیز یادم نیست که او را هیچ دیده ام یانه. اما خاطرات بسیار گنگی از و دارم که نمیدانم اثر گفته های دیگران است یا خاطرات شخصی دوران کودکی و نیز میدانم که وقتی مرد در شاهزاده حسین Shazda - Husayn شازده حوسین قزوین دفنش کردند و در یکی از سفرها که با پدرم از راه قزوین به همان نواحی میرفتیم فاتحه ای هم سر قبرش خوانده ام پس از مرگ این پدر لازم بود که پسر جانشین او بشود. اما پسر هنوز جوان بود و به زحمت میتوانست جانشین چنان پدری بشود و حالا میفهمم که چرا پدرم آن سفر طولانی را به آن نواحی کرد و دامادش را با خودش به يك بلوك گردشی مفصل بردوا پادار - padar چوب بلندی است معمولاً به بلندی کسی که باید آنرا دست بگیرد از تنه آلبالو که در دعواها، در رقصها، در دشتبانی و در خیلی موارد دیگر تنها سلاحاهالی سکز آباد است. نهرخیلیمآشنایی با محل ۱۱او را همه جا معرفی کرد و پشت سرش در مسجد یا تکیه هر دهی نماز خواند و پای منبرش نشست و وقتی مطمئن شد که دامادش در آن نواحی مستقر شده است برگشت یادم است من هنوز کلاسهای اول یا دوم دبستان راطی می کردم در) حدود سال ۱۳۰۸ كه يك تابستان پدرم مرا و خواهر دیگرم را برداشت و با عروس و داماد از راه قزوین به سگزآباد» رفتیم این اولین سفر دراز من به خارج از تهران هم بود با آن ماشین های سیمی ناراحت که ان تا قزوین را يك روز و نیمه می رفت و از قزوین به بعد را با يك درشکه رفتیم که سر آفتاب راه افتادیم و اول شب به ده رسیدیم. مدتی در سگزآباد» ماندیم و خواهرها را گذاشتیم و بعد پدرم و داماد، مراهم با خودشان برداشتند و با يك دسته تقریباً ده نفری از حواشی و مریدان با اسب والاغ اغلب دهات بلوك «زهرا» و «دشتابی» و بعضی از دهات«خرقان» را گشتیم و من ازین سفر خاطرات بسیاری دارم که جای یاد کردن آنها این دفتر نیست ولی همین قدر باید یادآوری کنم که این اولین برخورد طولانی من با در و دشت با مال ،سواری با شب رفتن و روز اطراق ،کردن با دوشیدن بز و گاو ، با درو و خرمن و خلاصه بگویم با زندگی روستاییبوده استستاجاین چنین بود که پای من به دهات آن اطراف بازشد. بعد ما برگشتیم اما خواهرم و شوهرش در سگزآباد ماندند در آنجا صاحب دخترها شدند و پسرها و دو تا از دخترهاشان را هم در آن نواحی شوهر دادند یکی در ماشگین و دیگری در (خونان که آن دخترها هم هر کدام صاحب دخترها و پسرهایی شدند و همه این جمع خواهرم و شوهرش و خواهرزادگان شوهرهاشان و رعیتها و خدمتگارها و اطرافیانشان منابع اصلی من در کار این رساله بوده اند.گرچه خواهرم پس از بیست سالی که ده نشین بود درین اواخر با تمام زندگی و علاقه اش به تهران برگشت و بعد هم به قم رفت و اکنون در آنجا زندگی میکند اما من درین مدت بیست سال هر دو سه تابستانی يك بار تا كوچك بودم همراه پدرم یا خویشان دیگر و بعدها که بزرگتر شدم تنه تات نشینهای بلوک زهراسراغ خواهرم میرفتم هم ییلاق بود و تعطیلات تابستانی را می ارزید و هم از خواهر دور افتاده مان دیدنی میکردم تقریباً در تمام دوره ای کهتحصیل میکردم و تابستانهای فارغی داشتم - تعطیلاتم را یا در «اورازان» گذرانده ام که زادگاه پدران ماست و کوهپایه است (رجوع کنید به اورازان) و یا درین سگزآباد که جلگه است و طبیعت دیگری دارد درین اقامتهای دو سه ماهه در ده معمولاً یادداشتهایی تهیه میکردم که در اوایل امر سرگرمی یا تفننی بود و هیچ قرار و قاعده ای در آن رعایت نمیشد و هیچ هدفی نداشت و بعدها گرچه بازهم چیزی جز سرگرمی یا تفنن نبود ولی قرار و قاعده ای در آن رعایت شد و شد و شد تا آنچه را که در مورد «اورازان» بود به اختصار و با احتیاط و تردیدی وصف ناپذیر در اردیبهشت ۱۳۳۳ به همت آقای ایران پرست مدیر کتابخانه دانش منتشر .کردم اظهار لطف دوستان و علاقه مندان در قبال آن جزوه مختصر چنان تشویق کننده بود که تصمیم گرفتم به یادداشتهای سگز آباد و ابراهیم آباد نیز سروصورتی بدهم تا شاید اقلا خودم را از شرشان خلاص کنم و به همین قصد در تابستان ۱۳۳۴ به اتفاق برادرم سفر دیگری به آن نواحی کردم و به كمك او و عکسهایی که گرفت اکنون این یادداشتها را درین مختصر فراهم آورده باز باهمان تردید و احتیاط به دوستداران این نوع مباحث تقدیم می کنم همچنانکه در اورازان اشاره کرده ام در اینجا نیز تأکید میکنم که تهیه این یادداشتها مشغولیت ایام اقامت در آنجا بوده است و اکنون که ترتیبی به آنها داده میشود و برای انتشار آماده میگردد خود نویسنده نیز نمیداند که آنرا از چه مقوله بداند آیا سفرنامه است؟ تحقیقی از آداب ورسوم اهالی است؟ یا بحثی دربارۀ لهجه ای است؟ چون وقتی این یادداشتهافراهم میشده ـده است هیچ قصدی در کار نبوده حتى قصد انتشار آن .... قصد انتشار آن...١] و نیز باید این چند سطر را هم از آن جزوه نقل کنم که «نویسنده این مختصر نه لهجه شناس است و نه درین صفحات با مردم شناسی و قواعد۱- اورازان - آشنایی با محل آن و یا با اقتصاد سروکاری دارد و نه قصد این را دارد که قضاوتی درباره امری بکند که مقدماتش درین جزوه آمده است بلکه سعی کرده است با صرف دقتی که اندکی از حد متعارف بیشتر است... مجموعه مختصری فراهم بیاورد حاوی تکاپوی زندگی روزمره مردم ده .نشین از آداب و رسوم .آنها از سوگ و سرور گرفته تا لغات و قصه ها ومثلها واصطلاحاتشانو از کشت و کار مزرعه گرفته تا تشکیلات اجتماعی بخصوصی که دارند اما این را نیز باید بیفزایم که در تهیه این دفتر آنچه نمیتواند برای نویسنده مورد تردید قرار گیرد تجدید خاطره روزها و ماههایی است که در آن نواحی گذرانده و عمری که با هزاران خیال و آرزو در آنجا به سر آورده چه هم اکنون نیز از به یاد آوردن اینکه دريك تابستان کتابی را در آن گوشه دور افتاده «سگزآباد» - روزها در سایه تنها درخت عناب خانه خواهرم - ترجمه کردم؛ يا ازينكه يك تابستان دیگر در باغ مجاورشان حوضی ساختم و با تخم گلهایی که از شهر برده بودم باغچه کوچکی ترتیب دادم که اصلا دلم نمی آمد بگذارمشان و برگردم ـ و يا از اينكه يك تابستان دیگر روزی به فکر صید ماهی از قنات ده افتادم و عاقبت هم ندانستیم با ماهیهای ریزی که به هزار مرارت گرفته بودم چه بایدمان کرد. هم اکنون نیز از به یادآوردن این خاطرات چنان شادی و سروری به سراغم می آید که همه غمها را فراموش میکنم و از کجا که حفظ این یادداشتها و سرانجام چاپ و انتشارشان نیز دستاویزی برای حفظ همان خاطرات نبوده باشد؟ یا دست کم برای فرار از چنگ آن خاطرات ؟ ... که سالهاست گوشه ای از ذهن مرا انباشته اند و اکنون که آنها را بر کاغذی و در دفتری ضبط و ثبت شده می یابم چنین می انگارم که در گوشه ای از انبان خاطرات خویش خانه تکانی کرده ام. با از جوانی که بیرون گذاشتی چه بسیار که به این خانه تکانی ذهنی احتیاج داری بدتر از همه وسواسی است که چنین یادداشتهایی می.انگیزد هر هفته و هر ماه لای پرونده اش را باز میکنی نگاهی به سراپای آن می افکنی ، حك و اصلاحی می حك و اصلاحی میکنی بعد گرفتاری تازه ای پیدا میکنی که لاهوت و ناسوت را از یادت میبرد و پرونده را از نو در چاه ویل فرصت تات شینهای بلوک زهرامناسب رها میکنی نه دلت میآید بزرگی کنی و مثل دیگران اوراق را بشویی یا پرونده را یکجا در آتش بیندازی و نه فرصت میکنی سروتهش را به هم بیاوری و از شرش خلاص شوی ... به همین طریق سالهاست که این یادداشتها را زیر و رو کرده ام حك و اصلاح کرده ام تا به اینجا رسیده است که میبینید و با اینهمه وسواس و کند و کاو معترفم که اگر کلاهم را قاضی میکردم هرگز به انتشار چنین یادداشتهایی تن در نمی دادم اما چه کنم اگر تحولات این سالهای اخیر همۀ نسلی را که من فردی از آنم بدل به مرغ لقطه ای کرده است که هردانهای را از جایی و هر چینه ای را از دامی بر می چیند عمری دویده ای و به هر سوراخی سر کرده ای و تا بیایی خودت را بشناسی حماقتها ،کردهای راههای کج و معوج رفته ای ، سرت را به دیوارها کوفته ای و از همۀ اینها جز برگه هایی ناقص چیزی در دست نداری. این هم یکی از آن برگه های ناقص است! این دفتر را میگویم . و چه می شود کرد؟ مگر نه همین است زندگی در هر جا و هر خراب شده ای؟ این است که نمیتوانی دل از همین برگه های ناقص بکنی و آنها را بسوزانی. چون جزئی از تو است، از شور و شوق جوانیات، از تب و تابی که به تحقق چیزی یاری نداده؛ از آبی که به مردابها رفته و هیچ شاخه ای از آنتروئیدهدر پایان این حدیث نفس گذشته از برادرم - شمس آل احمد که عکسهای این دفتر را در محل گرفته باید از آقایان حاج امیر خونانی و ابراهیم نوری شوهران خواهرزاده های دهاتی شده ام تشکر کنم که در «خونان» و «ماشگین» ضمن سفر اخیر جورمارا کشیده اند و اسب و جیپ در اختیارمان گذاشته اند. بعد از آقایان عزیز نوری و نصراله نوری که در سگز آباد سربار زندگی شان بودیم و عکسهایی از اثاث منزلشان گرفتیم و بعد نیز از آقای نعمت اله دانایی که میزبان و مشاور ما بودند در «ابراهیم آباد آقایان گنجی و خمسه ای گیز که به ترتیب مدیر و آموزگار دبستان عبید زاکانی «ابراهیم آباد بودند در تهیه بازیها و مثلها ما را از کمکهای خویش بی بهره نگذاشتند. تات شینهای بلوک زهرامناسب رها میکنی نه دلت میآید بزرگی کنی و مثل دیگران اوراق را بشویی یا پرونده را یکجا در آتش بیندازی و نه فرصت میکنی سروتهش را به هم بیاوری و از شرش خلاص شوی ... به همین طریق سالهاست که این یادداشتها را زیر و رو کرده ام حك و اصلاح کرده ام تا به اینجا رسیده است که میبینید و با اینهمه وسواس و کند و کاو معترفم که اگر کلاهم را قاضی میکردم هرگز به انتشار چنین یادداشتهایی تن در نمی دادم اما چه کنم اگر تحولات این سالهای اخیر همۀ نسلی را که من فردی از آنم بدل به مرغ لقطه ای کرده است که هردانهای را از جایی و هر چینه ای را از دامی بر می چیند عمری دویده ای و به هر سوراخی سر کرده ای و تا بیایی خودت را بشناسی حماقتها ،کردهای راههای کج و معوج رفته ای ، سرت را به دیوارها کوفته ای و از همۀ اینها جز برگه هایی ناقص چیزی در دست نداری. این هم یکی از آن برگه های ناقص است! این دفتر را میگویم . و چه می شود کرد؟ مگر نه همین است زندگی در هر جا و هر خراب شده ای؟ این است که نمیتوانی دل از همین برگه های ناقص بکنی و آنها را بسوزانی. چون جزئی از تو است، از شور و شوق جوانیات، از تب و تابی که به تحقق چیزی یاری نداده؛ از آبی که به مردابها رفته و هیچ شاخه ای از آنتروئیدهدر پایان این حدیث نفس گذشته از برادرم - شمس آل احمد که عکسهای این دفتر را در محل گرفته باید از آقایان حاج امیر خونانی و ابراهیم نوری شوهران خواهرزاده های دهاتی شده ام تشکر کنم که در «خونان» و «ماشگین» ضمن سفر اخیر جورمارا کشیده اند و اسب و جیپ در اختیارمان گذاشته اند. بعد از آقایان عزیز نوری و نصراله نوری که در سگز آباد سربار زندگی شان بودیم و عکسهایی از اثاث منزلشان گرفتیم و بعد نیز از آقای نعمت اله دانایی که میزبان و مشاور ما بودند در «ابراهیم آباد آقایان گنجی و خمسه ای گیز که به ترتیب مدیر و آموزگار دبستان عبید زاکانی «ابراهیم آباد بودند در تهیه بازیها و مثلها ما را از کمکهای خویش بی بهره نگذاشتند.